ز هوش برد چنان حیرت تو گلشن را


که سبز کرد خموشی زبان سوسن را

کسی ز قید خزان و بهار شد آزاد


که همچو سرو ازین باغ چید دامن را

نظر ز روی تو خورشید برنمی دارد


که نیست خیرگی از مهر، چشم روزن را

ز قید چرخ ترا عشق می کند آزاد


که رستم آرد بیرون ز چاه بیژن را

نبرد روح گرانی ز جسم یک سر موی


نداد فایده قرب مسیح سوزن را

خوش است دفع گرانان به هر روش باشد


ملال نیست ز سرگشتگی فلاخن را

به رنگ خویش برآورد روزگار، مرا


که رنگ ظرف بود آبهای روشن را

مدام بر سر حرف است خامه صائب


همیشه جوش بهارست نخل ایمن را